آزمایشی که جهان را شوک زده کرد

انسان ها چگونه به درجه ای از خشونت می رسند که می توانند مرتکب فجایعی چون کوره های آدم سوزی یا جنایت های داعش گونه شوند؟!

بعد جنگ جهانی دوم و فجایعی که توسط نازی ها رخ داده بود، برای بسیاری از روانشناسان و جامعه شناسان این سوال مطرح بود که آیا میلیون ها آلمانی که مسبب فجایعی مانند هولوکاست شدند، همگی گناهکار بوده اند یا آنها فقط شهروندان عادی بودند که از دستورات پیروی نموده اند. برای پاسخ به این سوال در سال ۱۹۶۱ آزمایشی توسط استاد روانشناسی دانشگاه ییل، استنلی میلگرام (Stanley Milgram) صورت پذیرفت که نتایج تکان دهنده ای به همراه داشت.

استنلی میلگرام در سال ۱۹۷۴ در قالب کتابی تحت عنوان “اطاعت از قدرت” به شرح کامل آزمایش فرمانبرداری و نتایج حاصل از پرداخت و عنوان نمود که رفتار انسانها به دو دسته قابل تقسیم بندی است؛ زمانی که بر اساس مسئولیت شخصی تصمیم می گیرند و زمانی که بر اساس ماموریت شغلی رفتار می کنند. زمانیکه فرد بر اساس مسئولیت شخصی رفتار می کند، وجدان خود را نیز در نظر می گیرد و از منطق خود برای بررسی پیامدهای رفتارش استفاده می کند. اما زمانیکه بر اساس ماموریت شغلی رفتار می کند نیازی به استفاده از منطق و وجدان خود نمی بیند.

شرح آزمایش

استنلی میلگرم در سال ۱۹۶۳ یک آگهی در روزنامه های امریکا به چاپ رساند و از داوطلبانی که می خواستند قدرت حافظه خود را آزمایش کنند، خواست تا آخر هفته به آزمایشگاه او بیایند. در این آگهی امده بود که این آزمایش بیشتر از یک ساعت وقت آن ها را نمی گیرد و به هر داوطلب ۵ دلار دستمزد داده می شود.

روز مقرر نزدیک به صد نفر مقابل آزمایشگاه میلگرم صف کشیدند. دکتر میلگرم نگاهی به جمعیت انبوه انداخت. آدم ها از بیست تا پنجاه ساله خودشان را به آنجا رسانده بودند. قسمت اول نقشه اش درست از آب در آمده بود. بعد دکتر، آن ها را یکی یکی به اتاق آزمایش برد. به آن ها گفت که برنامه آزمایش کمی تغییر کرده و آن ها می خواهند میزان تاثیر تنبیه بر یادگیری را اندازه گیری کنند. خودش پشت میزی نشست و از داوطلب (T) خواست پشت دستگاهی شوک الکتریکی بنشیند. آن دو از پشت دیوار شیشه ای، شخص سومی (L) را می دیدند که در اتاق مجاور روی یک صندلی شکنجه نشسته بود و دست ها و پاهایش را بسته بودند. دکتر از شخص سوم (E) سوال می کرد و هر بار که او اشتباه جواب می داد، از داوطلب (T) می خواست دکمه شوک را فشار دهد. بعد فریاد های مرد بیچاره اتاق را پر می کرد.

دکتر برگه سوال ها را کنار می گذاشت و دستور می داد که شوک دوباره تکرار شود. شرکت کننده (T) که حسابی از ماجرا خوشش آمده بود، باز دکمه را فشار می داد و بار دیگر فریاد های طرف سوم بلند می کرد. دکتر می دانست که دستگاه شوک خراب است. شرکت کننده (L) هم که به صندلی بسته شده بود، یک بازیگر حرفه ای بود و وظیفه داشت بعد از فشار هر دکمه، نقش یک انسان شکنجه شده را بازی کند، فریاد بکشد، گریه کند و ملتمسانه از آن ها بخواهد که او را رها کنند. اما هیچ کدام از فریاد های او، داوطلب (T) را از فشار دکمه ها باز نمی داشت. دکتر دستور می داد و داوطلب با هیجان دکمه را فشار می داد. بعضی وقت ها، داوطلب (T) خودش وارد عمل می شد، سوال می پرسید، وقتی جواب اشتباه می شنید، ولتاژ را بالا می برد و دکمه را فشار می داد!

آزمایش های میلگرم واقعا بی رحمانه بود، اما بی رحمی انسان ها را هم بر ملا می کرد. او با این آزمایش ساده نشان می داد، انسان ها بیشتر از آن که به حال زیر دستان خود دل بسوزانند، نگران اطاعت از دستورات ما فوق هستند. آدم ها بیشتر از آن که به وجدان خود فکر کنند، تحت تاثیر موقعیتی قرار می گیرند که در آن قرار گرفته اند.

پیش از آزمایش میلگرم، آدم ها هنوز در این فکر بودند که چگونه سرباز های نازی حاضر شده بودند روزانه پنج هزار نفر را در کوره های آدم سوزی بیندازند و عین خیالشان هم نباشد، آیا آن ها تحت تاثیر مواد مخدر و یا هیپنوتیزم بودند؟

آزمایش های میلگرم جوابی برای این سوال پیدا کرد. سربازها اگر چه مجبور به کاری غیر انسانی شده بودند، پیش از هر چیز به اطاعت و تبعیت می اندیشیدند. آن ها هنگامی که با شلیک گلوله دیگران را از پا در می آوردند و میلیون ها نفر را در گورهای دسته جمعی می ریختند، حتی لحظه ای هم به وجدان خود رجوع نمی کردند. پشت دستگاه شکنجه نشسته بودند و بعد از شنیدن هر فرمان دکمه را فشار داده بودند.

دکتر میلگرم در مقاله ای با عنوان “خطرات سر سپاری” نوشت: من در آزمایش های خود نشان دادم که که یک انسان عادی حاضر است صرفا به خاطر دستور یک دانشمند پیش پا اُفتاده، انسان دیگری را تا حد مرگ عذاب دهد. جیغ های مرد شکنجه شونده هیچ اثری بر وجدان او ندارد. انسان ها دوست دارند وقتی دستوری به آن ها داده می شود تا آخر ان را عملی کنند.

در همان سال ها بود که گروه (پینک فلوید) در البوم دیوار خود سرود: “وقتی بزرگ شدیم و به مدرسه رفتیم/ معلم هایی بودند که هر طور می توانستند/ بچه ها را آزار می دادند/ با طعنه زدن/ و افشا کردن هر نقطه ضعفی که آن ها با وسواس پنهان کرده بودند/ اما در شهر همه خوب می دانستند/ وقتی معلم ها شب به خانه بر می گردند/ زنان چاق و روانی شان/ آن ها را میان انگشتشان فشار می دهند/ تا جانشان در آید.”

شش سال بعد، در اوج جنگ ویتنام، میلگرم نامه ای از یک سرباز آمریکایی دریافت کرد که در سال ۱۹۶۳ در آزمایش او شرکت کرده بود. سرباز نوشته بود: “من نمی دانستم چرا در آن لحظه باید کسی را عذاب دهم. اما حالا که در جنگ هستم می فهمم که تنها عده معدودی از آدم ها وقتی کاری خلاف وجدانشان انجام دهند، متوجه اشتباهشان می شوند. در جنگ هر روز و هر ساعت تجربه اتاق شکنجه تکرار می شود. ما تحت تاثیر دستور ما فوق دست به کارهای می زنیم که با اعتقاداتمان تضاد کامل دارد.”

میلگرم مدت ها درباره آزمایشش در روزنامه ها حرف زد و مصاحبه کرد. او می گفت :قدرت مطلق، فساد مطلق می آورد. انسان هایی که ناگهان در جایگاه قدرت قرار گرفته اند، طبیعت حیوانی خود را بر ملا می کنند و از آزار دادن دیگران لذت می برند. اما ایا قدرت ذاتا فساد آور است؟